زن سردش شد. چشم باز كرد. هنوز صبح نشده بود. شوهرش كنارش نخوابيده بود. از رختخواب بيرون رفت.
باد پردهها را آهسته و بيصدا تكان ميداد. پرده را كنار زد. خواست در بالكن را ببندد. بوي سيگار را حس كرد. به بالكن رفت. شوهرش را ديد. در بالكن روي زمين نشسته بود و سيگاري به لب داشت. سوز سرما زن را در خود فرو برد و او مچالهتر شد. شوهر اما به حال خود نبود. در اين بيست سالي كه با او زندگي ميكرد، مردش را چنين آشفته و غمگين نديده بود. كنارش نشست.
:: موضوعات مرتبط:
عاشقانه (5) ,
,
:: برچسبها:
رمان ,
داستان ,
داستان عاشقانه ,
رمان عاشقانه ,
مطلب ,
:: بازدید از این مطلب : 792
|
امتیاز مطلب : 222
|
تعداد امتیازدهندگان : 50
|
مجموع امتیاز : 50